فاضل: تخلصی برای شعر من....
سرای فاضل
چشمان را به دوست
بهر وصال
شبنم
تا ابد
غم یا جنون
هجر فاضل
ماتم من
مرحم
برگی یادگار:
افق خسته ز احساسم
دمي نالد
در کنار تک درخت مانده از درياي احساسم
کبوترها
کنار برکه اي کوچک
براي شستن پرهاي خود
خسته از راهي درازو با هزاران خاطره
با صدايي پر زشوق زندگي
با تمام قدرت مانده ز يک تکدانه ارزن
براي ديدن صبحي فروزان تر
به روي شاخه هاي خشک و پژمرده
به روي آن شکسته شاخ خشکيده که گويي با تو گويد رازها هر دم
به رؤيايش فرو رفته
به اميد طلوع مهر دنيايي پر از کينه
پر از نفرت ز هر بازي که گيرد تک سوار منجي او را
به رؤيايش فرو رفته
نمي داند که با گرماي هر بال رنگارنگ زيبايش
همين امشب
مرا برده به رؤيايي که هر دم آرزويش را
نمي داند
همان روزي که آمد تک سوار خسته از راهي
به زير سايه هاي برگ برگ من
که اينک زرد و کم رنگند
دمي خفته
که ناگه سنگ از کوهي چنان غلطان بيامد تا زند او را
ولي از جان گذشتم تا برايش مونسي باشم
ولي افسوس او خفته
به زير شاخه هاي من
پر ز شوق و بي خبر از سنگ
بر او کوبد! بگيرد هزاران آرزوي مانده بر يادش
من از شوق آن لحظه که گيرد شاخه هايم را به دستانش
بگويد نازنين من
همين شاخي که اينک بر شکسته از ضرب آن دشمن
ولي افسوس او خفته
نديده هر برگم چرا روي زمين را سرخ پوشانده
چو بيدارش نمود گرماي آن مهر فروزان و بي کينه
کنار برکه ي تنها نشست و او را نوازش داد و بوسيدش
گلي چيدو برايش هديه اي زيبا که از شوقش
خروشان تر ز هر روزش
ولي اي کاش مي آمد همين شاخ شکسته از آن سنگ خارا را
نگاهي مضطرب مي کرد و مي خنديد
ولي او برکه را بوسيد و با خود قطره اي را برد و من تنها
کاش برگي را براي يادگار از من
به دستش مي گرفت و مي بوييد
ولي او رفت
آن سنگ بزرگ و خارا را براي من نهاد و رفت
شما هم چون افق روشن ز آن مهر فروزان شد
يکي يک دانه از برگم که روي خاک افتاده
به روي برکه بگذاريد
که شايد باز او آيد
بخواهد قطره آبي از آن برکه بردارد
که ناگه دست او بر تک برگ خشکيده نگاهش را به من دوزد
بگويد
بايد او را من بسوزانم
بسوزد او مرا
شايد از گرماي هر برگم
دمي اينجا کنار من
بياسايد